چهل روز است که نگاهم را از قامت بلند بالایت، پر نکرده ام.
چهل روز است که شب و روزم یکی شده است.
چهل روز است که آتش خیمه های عاشورایی
هر روز در دلم شعله می کشد.
چهل روز است که چشمی اشک دارم و چشمی خون.
یک روز آتش بر در خانه نشست و مادر ما
شکسته بال و خونین، در خاک شد.
یک روز فرق کعبه شکافت و فرشتگان، پدر
را تا آسمان تشییع کردند.
یک روز پاره های جگر برادرمان، تشت را به آتش کشید.
و روزی، خورشید وجود تو از فراز نیزه ها طلوع کرد.
اینک، همه آن لحظه ها از مرز دلم عبور می کنند.
حسین جان! چه شد که رفتی و تنهایم گذاشتی؟
پس قرارمان چه؟!
چهل روز فراق را تا کربلا با پای سر دویده ام.
حسین جان! برخیز و فرات را ببین که هنوز در آتش
لب های تو بی قراری می کند.
برخیز، تا باهم سری به شریعه بزنیم و سراغ دست های
قلم شده علم دار را بگیریم.
برخیز و پاسخی به قاصدک های آواره ای بده که
از کوفه و شام به طوافت آمده اند.
برادر! دشمن را مجال نیرنگ ندادم؛
مجال ندادم تا کربلا در کربلا بمیرد، مجال
ندادم تا سرّ نی در کربلا دفن شود.
گفتم همه ناگفته ها را. فریاد زدم همه سکوت ها را.
با آتش کلامم، سکوت حاشیه نشینان کوفه
را با راحت طلبی شامیان، خاکستر کردم.
اینک آمده ام؛ با دلی شکسته و سری سر به زیر
با اندوه چهل کوفه غربت و زخم چهل شام اسارت.
آمده ام، اما با قامتی دو تا.آمده ام تا حکایت سرگردانی
روزهای بی تو را با تو بگویم.
آمده ام تا از غربت قافله عاشورا بگویم.
امّا حرف ها را از نگاهم بخوان و نپرس؛
شرم و سر به زیری ام را ببین و سراغ رقیه
را از من مگیر.
اما برادر! خطوط تازیانه، حکایتی دیگر دارد.
می بینی؟
اربعین چگونه زخم ها را دوباره شکوفا کرده است؛
چگونه عاشورا را برایم تکرار می کند.
علی خیری